مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

بستنی

دغدغه این روزهای بابام زیاد بستنی خوردن منه مثلا دیروز صبح که رفتیم خونه باباجون اصلا نمیومدم تو خونه تا باباجون یه بستنی بهم داد از مغازه و خوشحال و خندان اومدم خونه و خوردم. ظهرش که بابا منو پارک برد حسابی بازی کردم ولی موقع اومدن چون پارکه همون پارک  آلونک نبود که بستنی داشته باشه تا خونه گریه میکردم که بریم آلونک مامان بابا هم فکر میکردن که من دلم میخواد تو اون پارک بازی کنم خلاصه خوابیدم ولی یه ساعت هم نشده بیدار شدم و گریه که بریم آلونک اینقدر گریه کردم که هرچی خورده بودم رو بالا اوردم و پتو مو و لباسام رو کثیف کردم یه ساعتی در حال گریه بودم و مامان از لابلای حرفام فهمید که بعله بنده اگه میگم آلونک منظورم پفکه که دلم هوس کرده خلاص...
24 آبان 1393

عینک

چند وقتی هست که به عینک علاقه مند شدم تا جایی عینک میبینم سریع برمیدارم و رو چشمام میذارم مخصوصا عینک طبی چون میبینم همه چی عوض میشه و هرکاری هم که میکنن عینک رو پس نمی دم دیروز که مامان داشت نماز میخوند من یواشکی عینکش رو برداشتم و باهاش بازی میکردم که شیشش در اومد یه کم باهاش ور رفتم مامان تو نماز حواسش به من بود بعد که دیدم درست نمیشه بردم تو اتاق خودم نوار چسب رو آوردم که با چسب درستش کنم چون میبینم هرچی پاره میشه مامان چسب میزنه و مثل اولش میشه . مشغول ور رفتن با چسب بودم که مامان مچم رو گرفت و کلی قربون صدقم رفت.  جدیدا کتابام رو که پاره کردم برمیدارم و میگم " پاره کردی وو وو" بعد دست مامان رو میگیرم که منگنه بیارم یع...
21 آبان 1393

آبان 93

این روزا بیشتر وقتم رو به ورجه وورجه کردن و کله ملق زدن میگذرونم خصوصا شبا که حتما یه سانس ژیمناستیک رو تشک بابا رو دارم و بازم به این ترتیب داره ساعت خوابم به هم میریزه. چیزی که باعث نگرانی این روزای مامان شده سرما خوردگی ها مکرر منه تقریبا از مرداد تا الان هر ماه یه بار سرما خوردم البته دیگه سر دارو خوردن خیلی اذیت نمیکنم و به شربت سینه و استامینوفن میگم شربت توت فرنگی و شربت گیلاس. ولی باز سر بستنی خوردن ماجرا داریم با این حال و احوالم بازم دلم بستنی میخواد و همش بهونه گیری میکنم یا گریه های بلند و از هر ترفندی هم استفاده میکنم مثلا میگم بریم آلونک یا کوروش یا مغازه بابا جون چون میدونم اونجاها بستنی هست. یه چند شبم قبل از خواب هوس آبنب...
18 آبان 1393

بازهم محرم

باز هم ماه محرم از راه رسید دیروز برای سومین بار در مراسم شیرخوارگان حسینی شرکت کردم اگرچه امسال شیر مادر نمیخورم و بزرگ شدم اما دوست دارم منم از پیروان امام حسین باشم تازه امسال صبح زود و اول مراسم رفتم اما از اونجایی که صبحانه نخورده بودم تقریبا اولای مراسم تا وسطاش من در حال خوردن بودم. بعدم یه دوست پیدا کردم و با قلکی که بهمون داده بودن و شکل حرم امام حسین بود بازی کردیم. کلا برنامه این شبای ما شرکت تو دسته های سینه زنی هست اما بازم مثل پارسال من اولش دست میزنم تا بعد یه خورده سینه بزنم. تا ختم نکنن هم راضی به رفتن نمیشم. موقع زنجیر زنی ادای طبل در میارم " دومب دومب" راستی دوباره 5شنبه سها اومد پیشم و تا ظهر باهم بازی کرد...
10 آبان 1393

سی ماهگی مهرساگلی

در سی ماهگی کاملا به مامان وابسته شدم و موندن پیش اونو ترجیح میدم دیروز که مامان جون و باباجون اومده بودن دنبالم باهاشون نرفتم و گفتم پیش مامان بمونم و با مامان برم حمام آخه آب بازی رو هم خیلی دوست دارم.  دیگه خواسته هامو میگم مثلا کامپیوتر بیار. باب اسفنجی بزار. با اینکه همزمان از تلویزیون هم نشون میده ولی دیروز میگفتم از کامپیوتر باب اسفنجی میخوام. تلویزیون میخوام. دیشب به مامان که تو آشپزخونه بود میگفتم مامان از آشپزخونه بیاد پایین. دیروز مامان میخواست بابا رو صدا بزنه گفت بابای مهرسا. شبم که من تو اتاقم بودم مامانو صدا میزدم " مامان مهرسا بیا" مامانی هم کلی قربون صدقم رفت. دعای سلامتی امام زمان رو هم یاد گرفتم و کامل...
5 آبان 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد