بستنی
دغدغه این روزهای بابام زیاد بستنی خوردن منه مثلا دیروز صبح که رفتیم خونه باباجون اصلا نمیومدم تو خونه تا باباجون یه بستنی بهم داد از مغازه و خوشحال و خندان اومدم خونه و خوردم. ظهرش که بابا منو پارک برد حسابی بازی کردم ولی موقع اومدن چون پارکه همون پارک آلونک نبود که بستنی داشته باشه تا خونه گریه میکردم که بریم آلونک مامان بابا هم فکر میکردن که من دلم میخواد تو اون پارک بازی کنم خلاصه خوابیدم ولی یه ساعت هم نشده بیدار شدم و گریه که بریم آلونک اینقدر گریه کردم که هرچی خورده بودم رو بالا اوردم و پتو مو و لباسام رو کثیف کردم یه ساعتی در حال گریه بودم و مامان از لابلای حرفام فهمید که بعله بنده اگه میگم آلونک منظورم پفکه که دلم هوس کرده خلاص...
نویسنده :
مهرسا
9:57